شان آیشان آی، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

ماه پرشکوه من

تولد کیان خونه خاله مریم

مثل همیش باید از زبون ریختنات بگم که چه می کردی لباس کفش دوزکیت پوشیده بودی هی قر می ریختی کفش پاشنه بلند می پوشیدی آخر شب هم نمی خواستی بیایی می گفتی می خوام با این کفشها راه برم که صدا بده خاله آزاده هم هی می گفت شان آی بریم دیر شد که همون موقع دایی محمد(دایی کیان) اومد و تو هم به خاله آزاده گفتی می خوام محمد ببنیم نمیام به هر حال رفتیم تا خونه زیر گوش آزاده غر زدی  راستی کیان هم به این نتیجه رسیده که اخلاقش با تو جور در نمیاد ...
18 ارديبهشت 1390

شمال با عزیزم ها؟؟؟؟؟

خوش گذشت کوچولو قرار شد بریم شمال تا من هم حالم بهتر بشه خیلی بد بودم از دستت کلی ناراحت بودم هوایی عوض کردیم بردمت دریا کلی اونجا شن بازی کردیم من هم از موقعیت استفاده می کردم هی بهت می دادم بخوری وقتی آب بینیت می اومد می گفتی مامان مونا الان نینی ها می گن برو بچه دماغو برو بچه دماغو به هر حال خوش گذشت چون تنها ی تنها هم نبودیم که ما ...
18 ارديبهشت 1390

دلگیر

دخترم دلگیرم ازت خیلی زیاد از اینکه تمام روزهایی که میام دنبالت تا از خونه مامی بیایی خونه و نمیایی از اینکه شبها دیگه دلت نمی خواد با من بخوابی از اینکه من را دوست نداری از اینکه من را دلت نمی خواد  از اینکه من هر روز باید اشک بریزم بخاطر تو از اینکه من تمام تلاش خودم تا بحال کردم از اینکه تو یک کم فقط یک کم من را دوست داشته باشی شاید توقعم زیاده  دلگیرم از تمام روزهای تنهاییم بدون تو دلگیرم از اینکه همه جا می خوام با تو باشم و تو نمی خواهی دلگیرم کاش می تونستم برای همیشه ازت خداحافظی کنم کاش می شد.....  خدایا تو صدای من بشنو حتی تو هم ... فکر می کردن تو این وبلاگ خاطرات خوبه تو را می نویسم و لی نه اشتباه می کردم ...
12 ارديبهشت 1390
1